برای پدرم که آرام خاموش شد.

آن روز چقدر شاد بودم ،

                            آن روز كه برف آمد.

 

من در رقص و پايكوبي ،

                   غرق در شادي و شعف ،

با دانه هاي برف هم آواز،

بي اختيار مي خنديدم .

همه چيز زيبا بود ،

همه جا سپيد .

 

آن روز كه برف آمد

ومن شاد بودم ،

ناگهان صدايم كردند

و با گريه گفتند : " پدر"

 

و من فهميدم كه پدر رفته است

وبراي هميشه خوابيده

ومن از آنروز تاكنون نخنديدم .

 

 

من آنروز از اين برف ،

پتوئي سپيد بر روي پدر كشيدم

تا سردش نشود

و آرام بخوابد.

 

 

پدر را درپارچه اي سپيد پيچيدند

و بردند.

ومن از آن روز گريه مي كنم

تا شايد

دلم آرام گيرد.

 

پدر وقتي درجامه سپيد بود

          و آوردند تا براي آخرين بار

از خانه اش و از ما

خداحافظي كند ،

ديگر خسته نبود .

سرش را بوسيدم

 

و پاهايش را بوسيدم

 

سرد بود !

سرد سرد

                                      اما طاقت دوري از آن

                                                                   تن سرد را هم نداشتم .

 

پدر را بردند

 

ودر زير برفها براي هميشه خواباندند.

 

تا خستگي يك عمر را از تن بدر كند

 

ومن از آنروز گريه ميكنم .

 

 

پدر وقتي كه مي رفت ،

 

نگاهي متعجب داشت

 

ومن با دستان لرزان ،

 

چشمانش را بستم

 

براي هميشه .

 

درآن روز برفي

حجم عظيم غصه رفتنش

كمرم را شكست

 

ومن دانستم كه :

                  

                   " چقدر زود ،

                                      دير مي شود "

 

خيلي وقت بود

                   كه از خاطرم رفته بود :

                                                "ما براي هميشه نمي مانيم "

از ياد برده بودم

 

و دل  سير نگاهش نكردم

 

و اكنون حسرت هزار كار نكرده

 

در دلم مانده

 

و مرا آرام آرام

                   مي كشد.

 

 

و من با تمام وجود ناچيزم

 

فهميدم كه :

                   "چقدر زود،

                                      دير ميشود "

 

 

 

                                                          بهار

                                                          30/10/1386 – تهران

 

ممنونم آقا یا خانم 0

دنبال یه وقت مناسبم که یه مطلب طولانی رو تو پستم بذارم .

ممنونم که منتظرین .

من کاملا با شما موافقم حتی یه چیزی اونورتر از ریا تو این متن ها هست .

برای من کاملا بی ارزشه .

این مطالب مربوط به بهار با این بنده حقیر هیچ ارتباطی ندارد

 شما راست میگین .

ولی .....

اگر چند کامنت قبلی رو بخونین متوجه میشین که در یکی از اونا اشاره شده به یک مسابقه خنده دار .

اگر من درست فهمیده باشم داستان پیدا کردن بهترین بهار عاشقه که خب من نیستم .

اگه من این کامنتها رو تائید میکنم برای اینه که فکر کردم بقیه هم اون کامنت رو خوندن . میشه شما هم کامنتهای قبل رو چک کنید ؟ متوجه میشید که من چی می گم .

وگرنه احساسم نسبت به خوندن اینجور مطالب همونیه که قبلا گفتم .

ظاهرا این مطالب بدون اینکه خطاب به شخص یا بهار خاصی باشه نیست .

 

شما هم که ذره بین به دست نشستین ببینین که من چیکار میکنم تا از من ایراد بگیرین !

چرا وقتی یه مطلب مینویسم نظر شخصی خودتون رو نمیذارید ؟

تا پای این مسائل کشیده میشه وسط ٬ بالاخره یکی دو نفری هستن که کنایه ای آتشین نثارم کنن!!!

نمی خوام دوستم داشته باشن می دونی چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آدم وقتی کوچیک دوست داره همه دوستش داشته باشن ....

وقتی کوچولو هستیم منظورمون از همه اول پدر و مادره و بعد بقیه اعضا خانواده و بعد در و همسایه و فامیل .ولی نوع دوست داشتنشون برامون روشنه . هیچ منظوری ندارن و فقط دوستمون دارن چون کوچولو هستیم و دوست داشتنی .

وقتی بزرگتر می شیم می خوایم معلمامون و مدیر مدرسه و همشاگردیها رو هم به اون مجموعه اضافه کنیم . چون به احساس اونها هم برای ادامهء زندگی اجتماعیمون نیاز داریم و متقابلا اونها هم کارهایی می کنن که ما دوستشون داشته باشیم.

بعدا تو نوجوونی و جوونی - بستگی به بلوغ فکری و احساسی و جسمی ما داره - پای جنس مخالف هم به میون میاد و تازه اول گرفتاریهای شخصیتیه .

فکر می کنی عاشق شدی و کارهایی می کنی که همه می فهمن تو چته ولی تو مثل یه کبکی که سرشو کرده زیر برف ٬ فکر میکنی یه راز بزرگ داری که نمی تونی به کسی بگی غافل از اینکه فقط خواجهء شیرازی نمی دونه که تو ....................

بگذریم ............

بعدها دوباره عاشق می شی ـالبته اگه ازدواج نکنی - و دوباره عاشق می شی و دوباره ......

سالها میگذره و تو همچنان یک مار که همش درحال پوست اندازیه به نسبت معیارهای جدیدت و نوع نگرشت در حال تجربه کردن عشقی از نوع جدیدتر.... که البته خیلی عادیه چون تو دیگه داری میری که نوع خاصی از عشق رو پیدا کنی و با هر حسی قانع و راضی نمی شی .

یه دفعه به خودت میای و می بینی که کسی رو که یه روز عاشقش بودی ٬ حالا دیگه با معیارها و نگرشت جور درنمی آد.

تا اینجا همه چیز عادیه ....

ولی ..........

یه روز یکی از این آدما که تو اتفاقا فکر می کنی این دیگه همونیه که باید باشه آب پاکی رو میریزه دستت و بهت ثابت می کنه که تو هنوز یه بچه ای و دهنت بوی شیر میده که دنبال عشق و عاشقی هستی . البته اون بیچاره هم قصد بدی نداره فقط میخواد بخاطر حس خوبی که نسبت به تو داره به تو حقیقتی رو یاد بده که تو بعدش بتونی بری سراغ زندگی عادی خودت و بچسبی به اینکه میخوای تو جامعه و بین مردمانی که نزدیک تو هستن چه جایگاهی داشته باشی .

اینجاست که تو گیج می شی بین اون چیزی که بودی و اصرار داشتی که باشی و اون چیزی که معنیش شاید بزرگ شدنه .

یه مدت منگی و لی مثل یه بیمای که رو به خوب شدنه داری با یه غده سرطانی توی خودت مبارزه می کنی . چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب معلومه ... برای اینکه می خوای جای واقعی خودت رو پیدا کنی .بین آدما. بین خانواده . توی اداره و خلاصه همه جا .

احساس می کنی از خیلیها که بنظرت خیلی آدمای معمولی بودن ٬ فقط بخاطر اینکه فکر میکردی تو خودت خیلی آدم خاصی هستی ٬ عقب افتادی .

اون آدمای خیلی معمولی الان دکترن ٬ مدیرن و یا تاجر و وکیل و خلاصه همشون شدن آدم حسابی و تو هیچی نیستی .

یعنی اگه حتی نقاشی بلد باشی و یا شعر بگی و یا خیلی هنرهای دیگه رو هم بلد باشی ٬ باز هم به گرد پای اونا نمی رسی .

حتی بین اونا کسانی رو می بینی که دست ندارن یا پا ندارن و یا چیزای دیگه که اتفاقا تو همشون رو داری ولی اونا :

یکیشون بینایی نداره ولی کلی کتاب شعر داره و الان از ترانه سراهای معروفه .

اون یکی روی ویلچیر می شینه ولی صدای گرم و قشنگش تو رو بیاد خدا می اندازه .

اون یکی دست نداره با پاهاش از تو قشنگتر نقاشی می کشه .

و خلاصه تو دو تا دست داری و دو تا پا و دو تا دو تا از همه چی داری ولی هیچی نشدی .

اینجاست که می فهمی باید اساس زندگیتو تغییر بدی و تا الان اشتباه کردی .

تازه توی این مدت چیزای دیگه هم می فهمی مثلا خیلی مواقع به طرز بچه گانه ای به آدما ابراز عشق کردی !!!!!!!!!!!!!!

دیگه اینکه هیچ وقت نباید همه برگهای زندگیتو برای بقیه رو کنی چون ازش سوء استفاده می کنن!!!!!

دیگه ......... وایسا بگم . ....

هر اومدنی یه رفتنی داره بخاطر همین نباید به هیچ کس و هیچ چیز دل بست جز خدا.

و بعدیش اینکه نباید به کسانی که نمی شناسی اعتماد کنی ٬ حتی به خیلی از اونهایی که میشناسی هم نباید اعتماد کنی چون آشنا شدن یه چیزه ٬ شناخت یه چیز و اعتماد چیزه دیگه ست .

میدونی من الان تو کدوم مرحله هستم ؟

همین آخری چون بقیه شو نمی دونم و تا همین جا درسامو خوندم .

یعنی در حال حاضر دنبال هیچ عشقی نمی گردم .

هیچ کدوم از برگ هامو نمی خوام رو کنم .

و به هیچ کس هم اعتماد ندارم .

می دونم که بعد از مدتی بهتر می شم یعنی این حسهامو کنترل می کنم و اجازه می دم به آدما که با من حرف بزنن ولی اعتماد هرگز .

عشق هرگز .

خنده دار نیست اگه سعی کنی یه بچه رو که با گریه و زاری بالاخره متولد شده بزور بفرستیش توی شکم مادرش ؟؟؟؟؟؟؟؟

خب نمی تونی دیگه . چرا اصرار می کنی ؟

منم الان از دید خودم یه نوزادم و خودمم بخوام نمی تونم برگردم تو دنیای قبلی .

این همه روضه رو خوندم تا بگم لطفا کسی برام کامنت عاشقانه نذاره که حال بدی بهم دست می ده .

تهوع ٬ بهترین  کلمه ای که می تونم استفاده کنم .

پس بزار به امور اجتماعیم بپردازم که تا الان خیلی عقب افتادم .

می خوام وبلاگم یه وبلاگ تمیز باشه و از پاکی برق بزنه .

پس دیگه دور منو خط بکش .

 

خداحافظ

عاشق ناشناس بهار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام عاشق ناشناس من

تو رو خدا جون هر کسی که دوست داری منو وارد این معرکه نکن . اصلا حوصله شو ندارم .

هیچ اعتمادی هم ندارم .

آره ... دیگه به هیچ مخلوقی اعتماد ندارم .

راستشو بخوای جدیدا وقتی از این حرفها خطاب به خودم می شنوم ٬ خنده ام میگیره .

ناراحت نشی ها . تقصیر از من نیست از این حرفهای قشنگ امپراطور سرزمین آبهای همیشه آبی هم می گفت ولی آخرشو که می بینی ؟ درگیر داستانی شدم که تمومی نداره .

هرچقدر هم به این جماعت می گم گوششون بدهکار نیست . البته نه این بی انصافیه .

دارم میبینم که دیگه نمیان تو وبلاگ سزار نظر بدن .

خوشحالم که شاید تاثیری داشتم .

شایدم علت چیز دیگه ای بوده . ولی خوشحالم .

ولی در مورد شما واقعا قصد وارد شدن به هیچ جریان احساسی رو ندارم .

از شکسته شدن دل هم حرفی نزن که خودم حسابی زخم خورده ام . پس بی خیال .

از این به بعد این وبلاگ یه وبلاگ جدیه . قرار نیست هیچ اتفاق احساسی هم توش رخ بده .

البته اگه عمری باقی باشه .

خداحافظ

شروعی دوباره برای خودم و همه کسانی که از دروغ بیزارن

هر کی از من ناراحته اینجا نیاد خواهش میکنم .

چون نمی خوام اینجا رو تبدیل به صحنه جنگ کنم .

می خوام فقط خودم باشم و خودم

و کسانی که باور کردند من برای صداقت تلاش کردم .

 

مجهول الهویه عزیز

اگر کوچکترین شهامتی داشتی آدرس میدادی

در اولین فرصت کامنت تو را تائید کردم تا بدانی کسی که این وبلاگ را دارد تو خود بهتر میدانی که اهل راستی است مگر اینکه تو هم از جنس دروغ باشی که میدانم و یقین دارم هستی و میدانم که با چه کسی درحال نامه نگاری هستم بیش از این خودت را خسته مکن که اینجا پایان همه دروغهاست چون اگر از جنس راستی بودی باکمترین ذکاوتی که میتوانستی بخرج دهی متوجه می شدی که من خود ناخواسته نقش اول یک سناریوی نوشته شده توسط کسی دیگر بودم ولی همانطور که گفتم میدانم که تو که هستی پس خودم را با تو خسته نمیکنم و انرژی باقیمانده را صرف افشای حقیقت خواهم کرد .

 

بهار

برای تو که دلت از من شکسته است

سلام

نمیدانم چه کرده ام که دلت شکسته عزیز ٬ ولی تنها موردی را که بخاطر دارم این است که چند ماه پیش

به عزیزی که بینهایت مرا غمگین کرد اعتراض کردم و احساس منهم این بود که دلم از او بد شکسته .

شاید صدای اعتراض من خیلی بلند بوده و باعث رنجش خاطر آن شخص شده باشد ٬ اما غرض دل شکستن نبوده فقط اعتراضی سخت به نوع رفتار ایشان بوده .

اگر  منظور شما به آن جریان برمیگردد ٬ با اعلام اینکه منهم به نوعی محق بودم ٬ از شما عذرخواهی میکنم .

ولی این را بدانید که من نظر شما را پاک نکردم به این دلیل که نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده و نظر شما را با نظرات جدیدتان  تایید کردم تا حسن نیت من به شما ثابت شود و هم بدانید که ترس حسی است که در این مقوله تعاریفش گوناگون است و من ترسی از خواندن و یا نشان دادن نظرات دیگران راجع به خودم ندارم چون اینجا تنها جائیست که اکثرا ( با عرض معذرت از جامعه راستگویان ) محملات ودروغ را

با رویاها و البته اندکی از حقایق خودشان مینویسند و این یعنی آزادی مجازی برای نوشتن دروغ جهت جلب توجه کردن.

و به همین دلیل است که دیگر از صرافت آمدن به این سرزمین پررنگ و ریا افتاده ام.

فکر میکنم در زندگیم مسائل مهمتری دارم که راستی در آنها بیشتر موج میزند و احساس آرامش بیشتری به من میدهد.

برایم مهم است که چرا از من مکدر شده ای و یا بدتر اینکه دل نازکت شکسته است .

اگر تصمیم گرفتی من سراپا گوشم .

 

از همگی دوستان عذرخواهی میکنم .

دلم برای مهربانانی که هیچگاه مرا تنها نگذاشتند تنگ میشود.

 

بهار

 

 

عشق , دروغ , آینده

عشق ، دروغ ، آینده

 

در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد.

 

چرا ؟

چرا می خواهی عشق ها و دوستی های همه را امتحان کنی ؟

نمی دانم در آن سر پرمشغله ات چه میگذرد !

 

آیندهء خودم را که از تو جدا می کنم ، تجربه ای تلخ و دلتنگی برای تو ، تنها چیزیست که برایم می ماند و پس از آن به ناچار زندگی تازه.

 

اما آیندهء تو را که خودت از همه جدا می کنی، در تنهائی مطلق و بی سرو سامانی و سردرگمی و ملال و اندوه می بینم .

کاش به قول قدیمی ها همهء ما عاقبت به خیر شویم .

 

 

آن هنگام که به عشق می اندیشیم ، دلمان پرمیزند برای تپیدن و تپیدن و بازهم تپیدن .

می خواهیم کسی باشد که دلداده مان باشد و دلمان زود به زود برایش تنگ شود .

وقتی او را میبینیم پاهایمان بلرزد و در اشک چشمخانه مان شنا کنان به قلبمان که سرچشمهء این جریان زندگی بخش است راه بیابد.

اما وقتی او از راه میرسد به همهء باورهایمان شک می کنیم !

 

انتظار داریم با همهء دروغهایمان بسازد . او هم میسازد نه اینکه ساده و ابله باشد ، نه. به گمانم بیش از حد دوستمان دارد که هیچ نمی گوید.

در جواب سوالهای ساده و روشنش ، حرفهای بی سروته و ضد ونقیض تحولیش می دهیم !

اما باز هم دم نمی زند. من فکر می کنم بیش از آنچه انتظار داشتیم گرفتار ما شده و به یک دوستی از سوی ما هرچند اندک راضی میشود.

نه اینکه ما را نخواهد نه ، بلکه در دل ترس از آن دارد که با کمترین حرفی ما را آزرده خاطر کند و یا دوستی ما را از دست بدهد.

من فکر میکنم که دلش نمی آید که ما بفهمیم که دست ما برایش خیلی وقت است که رو شده.

میخواهد ما همچنان قهرمان وار در زندگیش جولان دهیم و کوه غرورمان آسیب نبیند.

 

این روزها به این فکر میکنم که او تا کی تحمل خواهد کرد . هنوز نمیدانم که اگر حقایق درون قلبش را روزی آشکار کند ، من چه خواهم کرد؟

شاید خود منتظر این لحظه نشسته ام تا این ارتباط کهنه شده را به گونه ای تمام کنم بدون آنکه نظر او را هم پرسیده باشم!!!!

شاید هم  اگر دلم برایش بسوزد ، یک دروغ دیگر تحویلش دادم تا بازی به وقت اضافه کشیده شود.

اما آنچه که میدانم اینست که با او راستگو نخواهم بود !!!

نه هیچگاه این کار را نخواهم کرد . من باید قهرمان بمانم و به او هم اجازه نخواهم داد که از افکار مسمومم ذره ای آگاه شود.

چه قدر ساده دل است که وقتی تلفنم را خاموش میکنم و یا باطری آن را وقتی روشن است بیرون میکشم تا این پیغام معروف را که میگوید : در حال حاضر تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد ، برایش بارها و بارها تکرار شود تا خسته و درمانده شده و فکر کند که واقعا در دسترس نیستم.

بالاخره من هم نیاز دارم برای خودم فضاهای شخصی داشته باشم .

دوستی جدیدی را تجربه کنم و عشقی متفاوت از دل شخصی جدید بیرون بکشم و برای او هم قهرمان شوم .

 

به نظر شما این طبیعی نیست ؟

تازه این یک قسمت بازی ست .این داستانی که من برای همه تکرار میکنم بخش های جذاب دیگری هم دارد .

بعضی مواقع از دروغها و داستانهائی که به او میگویم ، خودم هم خنده ام میگیرد البته در دل.

طوری با او صحبت میکنم که فکر کند فقط اوست که برایش از عشق میگویم و زیر گوشش نغمه های عاشقانه سرمیدهم.

خب او هم باور میکند.

ولی به من چه که اینقدر ساده است . نه ؟

میخواست مثل من گرگ باشد تا اینقدر ساده لوحانه باورش را حراج نکند.

اما خودمانیم گاهی اوقات بعضی جملات را که به سختی کنار هم چیده و معلوم است که بارها با خود تمرین کرده که مرا ناراحت نکند ، به من میگوید که میفهمم آنقدرها هم ساده نیست . پس برای چه باز هم مرا دوست دارد ؟!

مهم نیست . من در این موارد ، فقط روش کارم را عوض میکنم .دروغهایم را طور دیگری برایش سرهم بندی میکنم.

هنگامی که کنارش میخوابم حرفهای زیبائی را که قبلا به دقت انتخاب کرده ام و ماحصل سالها تجربهء با ارزش من است ، در گوشش زمزمه میکنم و اگر نتیجه داد همانها را برای آن یکی و آن یکی های دیگر به کار میگیرم.

 

 

و همینطور بخشهای گوناگون این داستان جذاب که یکی پس از دیگری توسط هر کدام از ما نوشته میشود.

 

تا حال فکر کرده اید که آیندهء این افراد چه میشود ؟

همهء ما نگرانیم از اینکه روزی از طرف کسی که برایمان عزیزاست ،کنار گذاشته شویم .

اما من فکر میکنم که اگرچه ما کسی را اینگونه از دست بدهیم و دلمان از او بگیرد و روزهای زیادی دلتنگ او باشیم و روشنی روزها برایمان تیره و تار شود ، اما آنها چه ؟

می اندیشم آنها در روزهای پیری چه تنها میمانند و هیچ کس دیگر برایشان تره هم خرد نخواهد کرد .

چرا که خانه ای بنا میکنند با دروغ و حیله که هر آن احتمال آن میرود که بر سرشان خراب شود .

بنایراین هیچ کس حاضر نخواهد شد با آنها همخانه شود و این عاقبتی تلخ است برای لحظه های تنهائی و ناتوانی دوران پیری که برای هر کدام ازما فرا خواهد رسید .

صداقت قشنگترین و نتیجه بخش ترین سیاست زندگی ست .

شاید زمانی دوران آن فرا برسد که ما بفهمیم که با دروغ نقش قهرمانانه مان خراب میشود و شاید آن زمان دیگر خیلی دیر شده باشد.

صداقت ربطی به باورهای دینی ما ندارد . درست است که در دین مان گفته شده دروغگو دشمن خداست و همین عبارت ساده یعنی اینکه اگر به خاطر این دروغها در تله ای که خود قبلا ساخته ایم ، بیافتیم ، خدا دیگر دوست ما نیست که به ما کمک کند و آبرویمان را برای هزارمین بار بخرد.

صداقت در ذات متعالی خداست که از طریق او به ما ارث رسیده وجدا چه ثروتی با ارزش تراز این ارثیهء

 الهی ست ؟

یادمان باشد که روزهائی برای همهء ما میرسد که نیاز شدیدی به داشتن همراهی به واقع دوست و مهربان داریم .

بعد از خداوند مهربان که زیر سایهء بزرگوارانه اش از نعمت زندگی کردن برخورداریم ، به کسی نیاز داریم که در روزهای تنهائی با او حرف بزنیم ، بخندیم ، گریه کنیم و خاطرات خوش و ناخوشمان را به هم تعریف کنیم تا روزهای آخر لااقل با خود غریبه نباشیم .

 

بیائید برای خودمان دعا کنیم که هیچگاه هیچ دل نازکی را با دروغ و فریب نشکنیم  تا قهرمان واقعی همهء داستانها باشیم .

 

 

برای زنده ماندن باید مبارزه کرد

میخواهم زنده بمانم