من هم خوبم. خدا رو شکر!
«به تک تک سوراخهای تیشرت آبی رنگی که امیر از رومانی برایم آورده قسم که پشت این پنجره جز هیچ بزرگ، هیچی نیست.» همین که آمدم این را پست کنم دیدم لب پنجره دو کبوتر مشغول عشقبازی هستند. گفتم شاید نشانهای باشد از آن جنس نشانههای توت آن مردک ترک در «طعم گیلاس». نفس عمیقی کشیدم و یک قلپ جانانه از چای یخ کرده کنار دستم سرکشیدم و باز زور زدم که چیزکی بنویسم.
نگاهم میخ شده بود به قاب عکسهای روی میز. چهرههایی قشنگ، با لبخندی ملیح و چشمانی که در انتهای آن شوقی برای زندگی بود. دستم را بردم روی کیبورد به دنبال حرف پ بودم تا بنویسم «...» اما به قول مطهره خانم خدا هیچکسی را به سرگشتگی «پ» در کیبورد فارسی دچار نکند. از منتها علیه سمت چپ کیبرد تا راستترین ناراست آن را گشتم و چیزی نبود.
اشرف خانم پشت خط آمد. نمیشد جواب ندهم اما چه کنم از آن نمیشدتر اینکه نمیخواهم با حال ناکوک جوابش را بدهم. مادرست دیگر! نگران میشود که نکند پولی ته حسابم نمانده باشد یا با زنم حرفم شده. حالا بیا برایش توضیح بده «مامان! چیزی نیست. فقط دلم گرفته. گم شدم». خودم را جمع کردم و جواب دادم. از همه چیز صحبت کرد؛ از حال نزار داییجون، عدم استقبال رسمی از آقای رییسی در کرملین، لپههای دیرپز بازار تا جور شدن سند آپارتمان کذا بعد از اندی سال. خدا رو شکر مکالمه خوب پیش رفت. مثل همیشه دست آخر گفت «با بابات هم صحبت کن توقعش نشه».
آن موقع که پیرمرد حال درستی داشت نهایت صحبتمان از آبوهوا بود و گرانی. الان که دیگر اوضاع معلوم است. والله اگر بداند آن طرف خط پسر تهتغاری علومانسانی خواندهاش نشسته. نفس عمیقی کشیدم و هر آنچه فریاد داشتم در گوشی زدم که «الو... چه طوری آقای کاظمیان!». این مدل الو گفتن را از خودش یاد گرفتم. عیدها که میشد و تماسهای مدام را با یک انرژی «الو» میگفت که نگران بواسیر بزرگوار میشدم. اصلا اینها را ولش. واقعا چرا بابا سکته کرد؟ چرا این طور شد؟ چرا تا آمدم زبان مشترکی با او پیدا کنم با زندگی قهر کرده و پشتش به ماست و حرف نمیزند؟
داشتم عرض میکردم؛ تیشرتهای رومانی زود سرواخ میشوند، کبوترها بیحیا هستند و پشت پنجره کار خودشان را صورت میدهند، همه کیبوردهای فارسی هم حرف «پ» دارند. من هم خوبم، خدا رو شکر!