من هم خوبم. خدا رو شکر!

«به تک تک سورا‌خ‌های تیشرت آبی رنگی که امیر از رومانی برایم آورده قسم که پشت این پنجره جز هیچ بزرگ، هیچی نیست.» همین که آمدم این را پست کنم دیدم لب پنجره دو کبوتر مشغول عشق‌بازی هستند. گفتم شاید نشانه‌ای باشد از آن جنس نشانه‌های توت آن مردک ترک در «طعم گیلاس». نفس عمیقی کشیدم و یک قلپ جانانه از چای یخ کرده کنار دستم سرکشیدم و باز زور زدم که چیزکی بنویسم. 

نگاهم میخ شده بود به قاب عکس‌های روی میز. چهره‌هایی قشنگ، با لبخندی ملیح و چشمانی که در انتهای آن شوقی برای زندگی بود. دستم را بردم روی کیبورد به دنبال حرف پ بودم تا بنویسم «...» اما به قول مطهره خانم خدا هیچ‌کسی را به سرگشتگی «پ» در کیبورد فارسی دچار نکند. از منتها علیه سمت چپ کیبرد تا راست‌ترین ناراست آن را گشتم و چیزی نبود. 

اشرف خانم پشت خط آمد. نمی‌شد جواب ندهم اما چه کنم از آن نمی‌شدتر اینکه نمی‌خواهم با حال ناکوک جوابش را بدهم. مادرست دیگر! نگران می‌شود که نکند پولی ته حسابم نمانده باشد یا با زنم حرفم شده. حالا بیا برایش توضیح بده «مامان! چیزی نیست. فقط دلم گرفته. گم شدم». خودم را جمع کردم و جواب دادم. از همه چیز صحبت کرد؛ از حال نزار دایی‌جون، عدم استقبال رسمی از آقای رییسی در کرملین، لپه‌های دیرپز بازار تا جور شدن سند آپارتمان کذا بعد از اندی سال. خدا رو شکر مکالمه خوب پیش رفت. مثل همیشه دست آخر گفت «با بابات هم صحبت کن توقعش نشه». 

آن موقع که پیرمرد حال درستی داشت نهایت صحبت‌مان از آب‌وهوا بود و گرانی. الان که دیگر اوضاع معلوم است. والله اگر بداند آن طرف خط پسر ته‌تغاری علوم‌انسانی خوانده‌اش نشسته. نفس عمیقی کشیدم و هر آنچه فریاد داشتم در گوشی زدم که «الو... چه طوری آقای کاظمیان!». این مدل الو گفتن را از خودش یاد گرفتم. عید‌ها که می‌شد و تماس‌های مدام را با یک انرژی «الو» می‌گفت که نگران بواسیر بزرگوار می‌شدم. اصلا این‌ها را ولش. واقعا چرا بابا سکته کرد؟ چرا این طور شد؟ چرا تا آمدم زبان مشترکی با او پیدا کنم با زندگی قهر کرده و پشتش به ماست و حرف نمی‌زند؟

داشتم عرض می‌کردم؛ تی‌شرت‌های رومانی زود سرواخ می‌شوند، کبوترها بی‌حیا هستند و پشت پنجره‌ کار خودشان را صورت می‌دهند، همه کیبورد‌های فارسی هم حرف «پ» دارند. من هم خوبم، خدا رو شکر!

سرِ درخت‌های باغچه پلاک ۱۲۹ سلامت!

درخت و باغچه و کلیه متعلقاتش من رو یاد حاج ممد می‌ندازه. به جرات می‌تونم بگم اینقدر که باغچه خونه برای حاج ممد عزیز بود، بچه‌هاش نبودن! الآن که دیدم تو ویرگول کمپین #پیک_زمین راه افتاده، یه‌هو دلم خواست از این پیرمردِ «جان» بنویسم.

حاج ممد یه خونه ویلایی کلنگی تو خیابون بزرگمهر اصفهان داره، با یه باغچه L شکل وسطش. دو طرف حیاط هم در حد کاشتن دو تا پیچ امین‌الدوله موزاییک‌ها برداشته شده تا وقت بهار فضای خونه مستانه‌تر بشه. حاجی حتی از خیر حوض حیاط هم نگذشته و یه روز ناغافل تصمیم گرفت از خاک لبریزش کنه و توش گل بکاره.

بعضی‌ها کلا دست‌شون تو عالم گل و گیاه سبکه. حاجی هم از این قماش بود. بارها شده بود که از تو کوچه ساقه خشکی یا حتی یه تیکه چوب پیدا می‌کرد و می‌اورد تو دل باغچه‌ش می‌کاشت و از قضا جوونه می‌زد. به خدا اگر محمد (ص) ۱۴۰۰ سال پیش ختم نبوت رو اعلام نکرده بود، خودم به قبله حاجی نماز می‌خوندم. تو کل فامیل تا گلدونی حالش ناخوش می‌شد می‌آوردن خدمت حضرت تا با دم مسیحایی‌ش جون تازه‌ای بهش بده. حاج ممد الحق که این کاره بود.

نزدیکای عید که می‌شد، جعبه جعبه بنفشه و گلدون گلدون شب‌بو پهن می‌کرد وسط حیاط و تا خود ساعت تحویل سال، هر روز باهاشون ور می‌رفت و دستش بند بود. خدایی هم باغچه قشنگی می‌ساخت. هرچند که موقع کاشتن کمی تو انتخاب جا بی‌دقتی می‌کرد. مثلا اون روز پاییزی که یه چوب خشک گردو رو وسط باغچه و زیر درخت انجیر کاشت اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد که با چشم به هم زدنی، گردو برای خودش گنده لاتی می‌شه و چنگ در شاخه‌های انجیر می‌ندازه. یا حتی کاشتن نهال نحیف خرمالو که خیلی زود سرش به چتر درخت‌مو گیر کرد و کج بالا اومد و اسباب زحمت اهالی منزل بود برای رفتن به مستراح گوشه حیاط.

حاجی با وجب به وجب این باغچه زندگی می‌کرد. یادم نمی‌ره یه بار که آسمون اصفهان تو بهار بی‌موقع می‌بارید، حاجی چه طور با بغض پشت پنجره خیره شده بود به جون دادن شکوفه‌های درختاش زیر ضرب ناجوانمردانه بارون. فرداش حاج ممد زهر مار بود و عیددیدنی‌های اون سال اصلا بهش طعم نکرد. یا مثلا یه بار اشتباهی به جای بریدن درخت کم‌رمق آلو، گیلاس رو اره کرده بود. وقتی وسط کار متوجه شد، تو بگو انگار حال رستم به وقت دیدن بازوبند سهراب! اصلا نفهمید که چه طور به دادش برسه و تا مدت‌ها دستش بند بود تا زخمی که به تن گیلاسش زده رو ترمیم کنه.

باغچه مایه غرور حاجی بود. همچین که درخت‌ها بَر می‌دادن، دهن بچه‌ها صاف بود که تا دونه آخر میوه‌ها رو ولو قله قاف هم باشه بچینن. هر جایِ نوکِ گنجشک رو خرمالو‌ها مثل درفشی بود تو چشم پیرمرد. باید اعتراف کرد که میوه‌ها اون‌طور که حاجی خیال می‌کرد، بهشتی نبود. راستش انگور و انجیرش اصلا مالی هم نبود و سال به سال بدتر هم می‌شد. مطمئنم کل فامیل و همسایه‌ها حداقل یک‌بار تو رودربایسی صاحب‌خونه از انگورهای بدطعم و هسته‌درشت خورده بودن و با چهره‌ای در هم کشیده «به‌به» لاغری گفته بودن. بعید می‌دونم تا شعاع ۱۰ کیلومتری این خونه در دهه هفتاد و هشتاد شمسی کسی رد شده باشه و یک بار از انجیرهای درشت اما بی‌طعم این خونه کلنگی نچشیده باشه؛ از بس که برکت داشت این درخت لامصب.

الان بیشتر از ۵ ساله که حاج ممد کاظمیان برازجانی سکته مغزی کرده. جون و حواس درستی نداره که بره تو باغچه پلاک ۱۲۹ بگرده و لباساش رو کثیف کنه و مامان رو حرص بده. رابطه بابا و باغچه یه عشق واقعی بود، یه رابطه عمیق و دو طرفه. راستش این باغچه هم دیگه باغچه نشد بعد از سکته بابا. نشد یه بار باغبون درخت یا گلی بکاره و ثمر بده، انگار باغچه خوش نداره دست نامحرم بهش بخوره. درختا یکی یکی آفت زدن و حتی ماه پیش دیدم که دور از چشم بابا خرمالو رو هم سربریدن تا زحمت اهالی خانه برای قضای حاجت کمتر بشه.

حکمن برای بابا فرزند خلفی نبودم. شاید از این به بعد، به عشق اون نگاه‌ همیشه نگران اقای کاظمیان بیشتر دل به درختا بدم و کیفشون رو کنم. حاج ممد! سرِ درخت‌های خونه‌ت سلامت و سایه‌ت همیشه مستدام که دلمون خیلی خوشه به داشتنت و بودنت.

شما با یک ریاکار طرف هستید!

همین پریروز بود که از جانب زنم در جمعی از عزیزان، متهم شدم به ریاکار بودن و اهتمام بیشتر بر فرائض دینی در محضر پدر زن! تعارف که نداریم؛ موقعیت نچسبی بود و انگار در سرم داشتند همزمان هر پنج زنگ برج ناقوسی کلیسای سنت مارک ونیز را می‌نواختند. چند روزی از آن میهمانی گذشته اما من هنوز روی همان مبل خوش‌تراش خانه خواهرم گیر کرده ام و خیره به قاب کج نقره ‌روی دیوار، می‌کاوم و می‌شمارم لایه‌های پنهان ریا را در شخصیت و رفتارم.

دوست داشتم عجالتا در اینجا هم اعتراف کنم که شما بایک فرد ریاکار طرف هستید! جدی می‌گویم. این پست یک فرار رو به جلو نیست.

 

پ.ن: عیدتون تبریک.

پ.ن2: شاید نوشتن همین پست هم ردی از ریا داشته باشد.

بحران‌های خورشت کرفسی

در نزدیکی هر کدام از ما مردی است که خورشت کرفس دوست ندارد اما زنش عاشق خورشت کرفس است. این مرد امشب میهان خانه «آدم زن‌ها»ست. وقت شام مادر زن سفره را باسلیقه وصف ناشدنی انداخته و در بهترین ظرف ممکن خورشت کرفس را کشیده است. قاشق و چنگال‌های WMF هم بر سر میز خوش رقصی می‌کنند.

مرد بیچاره ما مودب پشت میز می‌نشیند٬ دستمال سفره را بر روی پاهای خود پهن می‌کند و با رعایت تمامی آداب و تشریفات سعی دارد تا آخر سفره بر سر میز باقی بماند. بوی کرفس و طعم لزج آن مدام حالش را به هم می‌زند اما با لبخند ساده‌ای تلاش می‌کند اوضاع را مدیریت کند و به پایان برساند.

در همین حین صداهایی از اطراف میز او را می‌خواند که چرا غذا کم کشیدی؟! نکنه خورشت کرفسش کم نمکه؟! چرا اشتها نداری؟! اصلا چرا نمی‌گی وای من عاشق این غذام؟! و...

مرد عاشق ما٬ قاشق و چنگال WMF را در دستانش می‌فشارد٬  آرام سرش را بالا می‌آورد ٬‌نگاهش را بر روی صورت شادانه تک تک افراد حاضر بر میز می‌چرخاند و با لبخند کشیده‌تری دستانش را به نشانه طلب به سمت ظرف خورشت کرفس بلند می‌کند. با دستی هنرمندانه ظرف را می‌گیرد و در حین پر کردن بشقاب خود از خورشت کرفس بلند فریاد می زند «به به».

مهمانی امشب به خوبی و خوشی به پایان خواهد رسید و همه شادانه به سر زندگی خود باز خواهند گشت جز آن مرد که خوب می‌داند این آخرین خورشت کرفس میهمانی‌ها نیست.

 

پ.ن: خورشت کرفس آنقدرها هم بد نیست. کوفته و دلمه را می‌خواستم بگویم اما دیدم در شان وبلاگم نیست که اینقدر حقیر بازی کند.

پ.ن۲: باشگاهم عوض شده و با تمامی دشواری‌ها از این تغییر راضی ام. زندگی هم که همیشه چیزی برای غافلگیر کردن دارد. در آستانه سی سالگی دیگر واقعا دارم بزرگ می‌شوم.

ما چگونه ما شدیم 2

رونوشت: راستش را بخواهید چندین بار امده ام ادامه «ما چگونه ما شدیم» را بنویسم و نشد. مثل قبل‌ترها وقت ازاد برای نوشتن ندارم، اما واقعا نوشتنش هم سخت است. حتی می‌خواستم مثل یک سانسورچی آن تیکه را از میان فیلم قیچی کنم و قبل و بعد از آن را به هم بچسبانم و با پست دیگری وبلاگ را آپدیت کنم. به هر حال که عفو بفرمایید.

... خیره به بستنی‌ آب شده در بشقاب بودم که بوسه‌ای یواش و یواشکی بر گوشه گونه‌ام نشست. جا خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم دخترک آن طرف میز با لبخند شیطنت‌آمیزی لم داده روبه‌روی من؛ زیباترین قاب عکسی که دیده ام!

باید بلند می‌شدیم. دیگر کافه جای ما نبود. فاصله حتی به اندازه آن میز هم روا نبود. در یک قاشق باقی مانده کوه بستنی لعنتی را جا دادم و با نهایت لذت به دهان بردم. با خودم گفتم که نباید گازهای گلخانه‌ای تنها دلیل آب شدن یخ‌های قطب شمال باشند. شاید خرس‌های قطبی هم عاشق شده اند و در پی یک بوسه! چرا تا به حال از راه رفتن آنها نفهمیده بودم. 

رد بستنی را از دور دهانم پاک کردم، دستانش را از روی صندلی برداشتم و زدیم بیرون. پله‌های کافه را دو تا یکی پایین آمدیم. چقدر هوا ناز شده بود، چقدر تهران زیبا شده بود، چقدر در آن شلوغی شهر هیچ‌کس نبود و چقدر همه او بودند. دستش را محکم گرفته بودم که مبادا گم شود و به دنبال خودم می‌کشاندمش تا هر چه زودتر گم شویم در میان جمع... 

بگذارید دیگر از اینجای فیلم را قیچی کنم و برای خودمان نگه دارم. 

ما چگونه ما شدیم 1

... مدت‌ها بود که سوتک بلبلی آبی رنگی برایش گرفته بودم. حتی در خیالم میزان سنی آماده بود که چگونه بگویمش "می‌خواهمت". یک چیز در مایه آن سکانس فیلم «هامون» مهرجویی که حمید هامون انار در کف دست مهشید می‌گذارد. مثلا می‌خواستم او مشتش را باز کند، با کمی فاصله سوتک را در دستانش رها کنم و در گوشش آرام بگویم "هزار کاکلی شاد در چشمان تو، هزار قناری خاموش..." اما لعنت به این شانس. سوتک را جا گذاشته بودم در جیب آن یکی تمبان!

برای یک لحظه از تمام عاشقانه‌های دنیا بدم آمد. دیگر مطمئن شدم که به من نیامده مثل آدم عاشقیت. آقاوار آهی کشیدم و چون وزنه‌برداری که وزنه اول را نتوانسته بالای سر ببرد و باید با کشیده‌ای به سراغ وزنه بعدی رود، خودم را از روی میز کافه جمع کردم؛ ماتحتم را به ته نشیمن‌گاه صندلی فشردم و ضمن تلاش برای ارائه یک چهره پوکر فیس گونه، عهد کردم که همان شب انتقامم را از تمامی شلوارهای نشُسته اتاق بگیرم. 

اما نمی‌شد بیش از این معطل کرد. بی هیچ تشریفات و میزان سنی بالاخره گفتمش. نه باران آمد، نه پرنده‌ای پر زد و نه حتی ستاره‌ای چشمک. مدیریت محترم کافه هم که سعی قابل ملاحظه‌ای در انتخاب شخمی‌ترین موسیقی ممکن در آن موقعیت داشت. فضا سنگین شد و تعلیق بیداد می‌کرد. مثل خرس قطبی غمگینی نشسته بر تکه یخی شناور، نظاره گر آب شدن کوه بستنی‌ها در بشقاب رو به رو بودم...

 

یک عاشقانه ناآرام

 قرار است امروز به خواستگاری‌اش بیایند. دلم قرص است که می‌خواهدم، اما از شب پيش ناخوشم. ناخوش از اینکه کسی می‌خواهد او را به چشم خریداری بنگرد. 

غیرتی شده ام؟! چه حس غریبی است.

 

پ.ن: اصلا این هم باشد همان پست عاشقانه‌ای که ماه‌هاست برای نوشتنش دست دست می‌کردم. 

گیر کرده در گلو

به در و دیوار می زنم تا بفهمد، اما نه! می‌گذارم پای «مریم مقدس» بودندش، اندکی هم پای غرور لعنتی خودم. آخر یک ماچ که اینقدر کش دادن ندارد.

«در گلویم گیر کرده»! به خودش هم بالاخره گفتم. بهترین تعبیری است که در توصیف حال این روزهایم دارم. نه می‌توانم بخورمش و نه می‌خواهم به بیرون تف‌ش کنم. دنیایمان فرق دارد و می‌دانم نزدیک‌تر شویم کم روی مخ هم نخواهیم بود، اما حالم هنوز کوک است در هوایش؛ از تنهایی این روزهایم‌ است؟ مباد!

چند باری شده که خواسته ام به دیگری سرم را گرم کنم تا باز همان لعنتی سابق شوم. اما نمی‌شود؛ از یک طرف هنوز از او کام نگرفته ام و یادش در سرم رژه می‌رود، از طرف دیگر این نگاه ابزاری به دیگری داشتن را بر نمی‌تابم. اینکه برای فراموشی یکی، دیگری را وارد بازی کنی، نچسب است! غم‌انگیز است! اصلا تو بخوان بر خلاف دکترینِ منِ پرادعا!

می‌دانم این طور نمی‌شود ادامه داد. این رابطه‌ نیاز به تغییری دارد: یا یک گام به پیش و یا گامی به پس. وگرنه ماندن در این برزخ نیازمند دروغ و نمایش است، شما بخوان همان «لاس خشکه». بر نمی‌تابم این حال را. یک بار که خواستم یک‌سره کنم کار را برایش مسیج زدم که «چرا هیچ‌گاه، نفر سوم دیدارهای ما شیطان نیست؟!» اما جوابش دندان‌گیر نبود و من هم ترجیح دادم بیخیال شوم و از دوش خراب حمام خانه بنالم.

بی‌خواب است مثل خودم اما برخلاف من، اسیر قرص‌های‌ خواب. یک شب که دوست داشتم باشد و بیشتر حرف بزنیم، نوشت که قرص خورده و گیج خواب است. شیک و مجلسی با یک اسمایلی :) خداحافظی کردم و آمدم در توییتر نوشتم: «لعنت به قرص‌هایی که تو را خواب می‌کنند و مرا بدخواب.»

 

پ.ن: جیبم لاغرتر شده، دلم آروم‌تر و خودم سربه‌راه‌تر! فکر کنم باز کمی شخصیتم داره تغییر می‌کنه. نگرانم، نکنه دارم تسلیم کلیشه‌ها می‌شم!

پ.ن2: همین پی‌نوشت کلیشه‌ای بالا، خودش مزید نگرانی ست!

در ستایش حسرت «حسن آقا»

...پیرمردِ گشاده‌دست، صندلی روبه‌روی ورودی را به پیر دیگری که می‌خواست زودتر پیاده شود سپرد و خودش آمد «ور دل من» در کنج بی‌آرتی نشست. پیرِ تراشیده و خوش‌لبخندی بود. موهای لَخت و آراسته‌اش خبر از روزگار جوانی پرشوری می‌داد. از آنها بود که پتانسیل آدم حسابی شدن داشته اما روزگار ساده از کنارش گذشته و دولتش نداده بود. از آن دسته که در قاب کوچک خود در اوج اند و خرده‌کارهای خود را به بهترین شکل انجام می‌دهند. شاید یکی از همان تمبربازهای قدیمی بود که آلبوم‌هایشان را هر روز گردگیری می‌کنند و چون سند افتخاری به رخ نوادگانش می‌کشند. شاید هم یکی از همان کارمندان ساده اما منظم بانک پهلوی، که صبح‌ها همیشه زودتر از خانه بیرون می‌زدند تا پیاده به سر کار روند و تعداد کش‌های پول گوشه کشو میزشان را هم داشتند. یا حتی یک قاب‌ساز  محلی که هر روز سروقت کرکره مغازه‌اش را بالا می‌کشیده و آنقدر وسایلش را با حوصله و شکیل بر سر جایش روی میز یا آویزان به دیوار می‌چیده که همیشه می‌توانست حتی چشم بسته به سراغشان رود. بگذریم! هر چه بود، دیگر بازنشسته بود و در سراشیبی.
وقت نشستن، با لبخند خواستنی‌اش رو به من کرد و گفت "چقدر مردم سخت می‌گیرند". روزه و گرمای لعنتی، جیره حوصله روزانه‌ام را تمام کرده بود، پس در جوابش به رسم ادب، جز به خنده بی‌روحی، کَرَم نکردم.
سر از من برگرداند و این بار رو به پنجره برای خودش گفت: "چی می‌شد زندگی برعکس بود. یعنی اول پیر بودیم و بعد جوون. چقدر جلو می‌افتادیم، می‌فهمیدیم کی به کیه، چقدر خوش‌تر می‌گذروندیم، قدر بیشتر می‌دونستیم و...".

در دلم به آن پیرمرد اولی که لیاقت هم‌نشینی مرا نداشت، فحش می‌دادم که مرا اسیر نصیحت‌های این پیر میان‌مایه کرده که لابد آخرش می‌خواهد بگوید "خلاصه فلانی، قدر جوونی‌ رو بدون". دست به جیب شدم به دنبال هندزفری تا بلکه مودبانه بی‌اشتهایی‌ام نسبت به خوان طویل نصیحتش را نشان دهم.

اما نه! عجله کرده بودم. بعد آن همه ناله جمله آخرش به دلم نشست:"...اگه زندگی برعکس بود، اون وقت عاشقی بلد می‌شدیم و بهتر عشق می‌کردیم". این را گفت و از توی کیف‌دستی کوچکش دفترچه لغات انگلیسی‌اش را در آورد، عینکش را به چشم گذاشت و شروع کرد به مرور لغات فرنگی. از همان دفترچه جلد چرمی‌های قدیمی که وقت دبستان که پیش بابا زبان می‌خواندم، یک قرمز رنگش را داشتم.

ناخودآگاه از آن جمله آخرش، نیشم باز شده بود. این بار نوبت من بود که به او چشم بدوزم. حال پیرمرد مثل خودم بود وقتی که هندزفری در گوش چپانده‌ام؛ فارغ از اطراف و خیره به جایی. لرزش دستانش نگاهم را جلب کرد. به زحمت توانستم کلمه چهارم در صفحه سمت راست دفترچه را بخوانم، با خط مبتدیانه‌ای به لاتین و گشاد گشاد نوشته بود: «Regret». اما در ستون ترجمه‌اش به خط فارسی دلنوازی آمده بود: «حسرت، افسوس خوردن».

وقت پیاده شدن نمی‌دانستم چه بگویم که حق مطلب ادا شود، مثل داورهای مسابقات «ایکس فاکتور» گفتمش "شما لبخند جذابی دارید! حکمن زیاد دل بردید." پیرمرد با عصبانی‌ات نگاهم کرد، لابد فکر کرد مسخره‌اش کرده ام. هوا هنوز گرم بود اما از پونک تا خانه را پیاده رفتم و تسبیح به دست، مدام می‌شمردم عاشقانه‌های نیمه‌تمامی را که بعدها شاید... راستی پیرمرد اسمش حسن بود، اول دفترچه لغاتش به لاتین نوشته بود. 

 

پ.ن: لعنت به بلاگفا که اینقدر ما را در خماری گذاشت. اتفاق‌های زیادی بود در همین چند ماه که دوست داشتم غیرمستقیم بنویسمشان، اما خب حسش پریده. فحشش نثار بلاگفا و مدیریت محترمش. 

لعنت به کثیفی شیشه‌های این شهر

...ته دلم حس می‌کنم که باز شوخی شوخی داره کار بیخ پیدا می‌کنه. باید بیشتر احتیاط کنم! آخه صبح هم داشت نصیحتم می‌کرد که "باید بالاخره عاقل بشی" و "دیر می‌شه" و "باید دست کسی رو بگیری" و بعد هم به بهانه افتادن، دستم رو گرفت و تا رسیدن بی‌آرتی ول نکرد.

حیف است اما انگار باز باید خرقه یوسف به تن کنم. بعد از نیم ساعت لودگی و قهوه‌ای کردن خودم، زرنگ طور می‌گم: "ببخش؛ دیرم شده. باید برم واسه خفاش‌های شهر با صدای بنان لالایی بخونم!"

آویزون از خونه‌ش می‌زنم بیرون. همین طور که تو گوشم بیتل داره موعظه می‌کنه «...Let It Be...Let It Be»، نگاهم به دخترکی می‌افته که داره از طبقه سوم ساختمان روبه‌رو برام دست تکون می‌ده. آهنگ بیتل تموم شده و جناب کوهن با حوصله وافری سعی در تشریح «A Thousand Kisses Deep» دارن. نصیب و قسمته دیگه. به شوق یک «بلوبری نایت»، قدم‌ها رو تندتر می‌کنم. "اما اشتیاقم دیری نمی‌پاید!" بیشتر که دفت می‌کنم متوجه می‌شم سرکارعلیه مشغول پاک کردن شیشه‌های اتاقشون هستن. از تو جیبم تسبیح رو در می‌یارم و یه نفس تکرار می کنم «حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی ست».

موبایلم زنگ می‌خوره؛ اشرف خانومه. اصرار داره که شب‌ها دیروقت تو خیابون‌های این شهر نچرخم، آخه  اشرف خانوم حواسش به همه چیز هست. شک ندارم اشرف خانوم خوب می‌دونه که شب‌ها دخترای این شهر با چه هیجانی شیشه‌های اتاقشون رو  پاک می‌کنن!

 

پ.ن: این شهر به من بدهکاره!