دسته_گل_آبی
دسته گل آبی - اکتاویو پاز

داستان‌کوتاه «دسته گل آبی» اثر اکتاویو پاز

گفت:

«تکان نخورید آقا وگرنه فرو می کنم.»

بی آن که برگردم پرسیدم:

«از جان من چه می‌خواهی؟»

با صدای نرم و تقریباً دردآلود پاسخ داد: «چشم‌هایتان را آقا.»

«چشم هایم ؟ چشم‌هایم به چه کار شما می آید ؟»

«ببینید ، من مقداری پول نقد دارم. زیاد نیست. اما باز بهتر از هیچ است. اگر ولم کنید ، دار و ندارم مال شما. مرا نکشید.»

دوباره پرسیدم: «آخر چشم‌هایم به چه درد شما می خورد ؟»

«دوست دخترم ویار کرده است. دسته گلی از چشم‌های آبی می‌خواهد و پیدا کردن چشم‌های آبی در این دور و برها چندان آسان نیست.»

«چشم‌های من درد شما را دوا نمی کند. چشم‌های من میشی است نه آبی.»

«مرا دست نیندازید آقا. من خیلی خوب می‌دانم که چشم‌های شما آبی است.»

«چشم‌های همنوعت را درنیاور.  من در ازای آن چیز دیگری به شما می دهم.»

با خشونت گفت: «موعظه نکن. برگرد ببینم.»

سرم را برگرداندم. ریزه اندام و ظریف بود. کلاهی حصیری نیمی از صورتش را پوشانده بود. در دست راستش دشنه‌ای پهن و بومی بود که زیر نور ماه می‌درخشید.

«بگذارید صورتتان را ببینم. »

کبریتی آتش زدم و نزدیک صورتم گرفتم. با درخشش نور ، چشم‌هایم را بستم. با انگشتان استوار‌ش ، پلک‌هایم را از هم گشود. نمی‌توانست خوب ببیند. روی نوک پنجه‌های پایش ایستاد و سخت به من خیره شد. شعله کبریت انگشتانم را سوزاند. انداختمش. لحظه‌ای خاموش شد.

«حالا قانع شدید؟ دیدید چشم‌های من آبی نیست ؟»

پاسخ داد: «خیلی زرنگی، ها؟ بگذارید درست ببینم. یکی دیگر روشن کنید.»

کبریتی دیگر آتش زدم و نزدیک چشم‌هایم گرفتم.

آستینم را چنگ زد و فرمان داد:

«زانو بزن! »

زانو زدم. با یک دست موهایم را چنگ زد و سرم را به عقب کشید. دستپاچه  و عصبی به رویم خم شد. دشنه‌اش آهسته آنقدر پایین آمد که به پلک‌هایم خورد. چشم‌هایم را بستم.

فرمان داد: «بازشان کن!»

چشم‌هایم را باز کردم. شعله، مژه‌هایم را سوزاند. ناگهان رهایم کرد.

«بسیار خوب ، آبی نیست. گورت را گم کن.»

ناپدید شد. به دیوار تکیه دادم و سرم را در دست‌هایم گرفتم. کش و قوسی کردم. سست شدم  و به زمین افتادم و تلاش کردم دوباره بلند شوم. یک ساعت تمام در آن شهر خلوت و خالی دویدم. به میدان شهر که رسیدم،  صاحب مهمان خانه را دیدم که هنوز در آستانه در نشسته بود.  بی آنکه کلمه‌ای به زبان بیاورم ، داخل شدم.

روز بعد شهر را ترک کردم.

 

داستان‌کوتاه دسته گل آبی اثر اکتاویو پاز

ترجمه: سیمین‌دخت چهره گشا

 

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید